هنر قدمتی به بلندای تاریخ دارد و نقاشی شاید اولین هنری است که هنرمند غارنشین در دل غارهای تنگ و تاریک به یادگار گذاشته است. هنرمندی که برای سربلندی و رهایی قبیلهاش از گرسنگی هنرش را به کار بسته و با کشیدن گاومیشی زخمی، وفور نعمت را برای قبیلهاش خواسته و نامش را جاودانه کرده است.
اما قرنهاست که هنرمندان متعهد با قلم و زبان خود زورگویان را رسوا و بیآبرو کردهاند، هنرمندانیکه در اوج گمنامی زندگی میکنند. امروز به دیدن یکی از این هنرمندان رفته و با او گفتگوی دوستانهای داریم.
مرتضی روحانیمشهدی سال۱۳۱۸ در یکیاز محلات قدیمی مشهد و خانوادهای هنرمند بهدنیا میآید. پدر مرتضی که خطی خوش داشت، دراوقات بیکاری اشعار زیبای حافظ، فردوسی و مولوی را نوشته و بر روی دیوار خانه نصب میکرد و همین موضوع باعث شد که مرتضی با هنر خط و نقاشی آشنا شود.
مشهدی با یادآوری خاطرات آن سالها میگوید: در هر کدام از اتاقهای خانه ما چند تابلوخط که پدرم نوشته بود نصب شده بود. پدرم حتی با تغییر برخی حروف طوری مینوشت که شبیه پرنده یا منظره جلوه میکرد. او با خطی زیبا و خوش برخی ابیات شاعران را برای مغازهداران محله مینوشت.
البته اشعار نوشتهشده طوری بود که با شغل مغازهدار هماهنگی داشت. در محله ما یک مغازه کوزهگری بود که هم کوزه میساخت و هم میفروخت. پدرم برای این کوزهگر این شعر حکیم عمر خیام را نوشته بود:
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
نا گاه یکی کوزه بر آورد خروش
کو کوزه گرو کوزه خرو کوزه فروش
من نیز از همان سالهای کودکی در کنار پدرم نشستم و تمرین خط میکردم. هفتهشتساله بودم که اولین تابلوخطم را نوشتم. در همان زمان بود که پدرم مرکب و قلمتراشی به من هدیه کرد.
استاد مشهدی بنابر رسمی که در آن سالها مرسوم بود، برای آموختن پیشه و کسب آینده خود مشغول کارهای مختلفی میشود؛ اما هیچکدام از اینکارها او را راضی نمیکند تا اینکه سرانجام وارد وادی هنر میشود.
او با تایید این مطلب میگوید: اولین شغلی که رفتم آهنگری بود هر روز باید هشتنهساعت سرپا میایستادی و پتک میزدی. این کار برای کودکی با سنوسال من خیلی سخت بود. به همین دلیل بعداز چند هفته، دیگر به آهنگری نرفتم. پدرم نیز مرا به کارگاه قالیبافی فرستاد.
کارگاهها بیشتر شبیه دخمههایی بودند که هیچ نوع امکاناتی نداشت؛ حتی نور کافی وجود نداشت. عصرها که از کارگاه بیرون میآمدیم تا چنددقیقه چشمانمان را باز نمیکردیم تا به نور عادت میکردیم.
به همین دلیل بعد از چند هفته این کار را کنار گذاشتم و به کارگاه رنگرزی رفتم. در اینجا پارچههای رنگی را سفید کرده و دوباره رنگ میکردیم. یکیدوماهی نیز به این کار مشغول بودم تا اینکه سرانجام بهعنوان شاگرد در مغازه تابلوسازی مشغولبهکارشدم.
او در ادامه میگوید: مغازه تابلوسازی پراز تابلوهای نقاشی و تابلوخط بود. در همین مغازه بود که با سبکهای هنری و برخی هنرمندان نقاش و خطاط آشنا شدم.
یکیاز هنرمندان نقاش که گاهی وقتها برای خرید لوازم نقاشی و فروش تابلوهایش به مغازه میآمد، استاد آسایی بود. استاد آسایی یکیاز هنرمندان بزرگ نقاش و تابلوخط در روزگار خودش بود و تابلوهای معروفی از او بهیادگار مانده است.
هروقت استاد آسایی به مغازه میآمد، من با دقت به حرفهای او درباره نقاشی وخط گوش میدادم. در یکیاز همینروزها که با صاحبمغازه درباره یکیاز تابلوخطهای معروف عمادالکتاب قزوینی (خوشنویس) صحبت میکرد، من هم از روی کنجکاوی دو بیت از شعرهایی را که نوشته بودم، به او نشان دادم تا نظرش را درباره آن بپرسم.
استاد آسایی که هنرمندی خوشبرخورد و خاکی بود کاغذ را از من گرفت و بعد از چند دقیقه تامل به من گفت: مرتضی خودت این خط را نوشتی؟ و من نیز با هیجان گفتم: بله استاد.
استاد با همان مهربانی و لبخندی که به لب داشت، به من گفت: میشود همین اشعار را یک دفعه دیگر در حضور من بنویسی. من هم دوات و قلم را برداشته و همان مطلب را دوباره نوشتم.
کاغذ را برداشت و درحالی که به نوشتههای آن نگاه میکرد، گفت: آفرین، احسنت، دوست داری بهتر از این بنویسی مثل نوشتههای عمادالکتاب قزوینی؟ من هم که خیلی خوشحال شده بودم، گفتم: بلهاستاد، اگر اجازه بدهید شاگردیتان را میکنم. از همان روز بود که بهصورت حرفهای به آموزش نقاشی و تابلوخط مشغول شدم.
یکسال شاگرد استاد آسایی بودم، بعد از آن برای تکمیل آموزش فنون خط به تهران رفتم و در کلاس درس استاد حسن زرینخط شرکت کردم. استاد حسن زرینخط، یکیاز اساتید معروفخط ایران بود و بسیاری از کتبدرسی، مذهبی و ادبی دوران ما دستخط وی بود. به همین دلیل کلاسهای وی همیشه شلوغ و پرجمعیت بود.
استاد زرینخط در کنار آموزش خط و نقاشی، یک معلم اخلاق و تربیت انسانی نیز بود. او همیشه به ما میگفت: هنر را فدای دنیا نکنید، هنرمندان وجدان آگاه جامعه هستند، آنها خواص جامعه هستند، قلم و فکر هنرمند باید در راه رسیدن به آزادی، عدالت و برادری به کار رود. من نیز این حرفها را سرمشق آینده خودم قرار دادم و همیشه سعی کردم هنرم را فدای دنیا نکنم.
استاد مشهدی در ۱۸ سالگی برای خدمت سربازی وارد ارتش میشود. او با استفاده از هنری که دارد کارهای جالب و متعددی انجام میدهد.
مشهدی با یادآوری خاطرات آن روزها میگوید: بعد از ثبتنام زمانیکه برای شروع دوره آموزشی به پادگان رفتم، من و چندنفردیگر از ورودیهای جدید را پیش فرمانده آموزشگاه که یک سرهنگ بود بردند. سرهنگ بعد از آنکه پرونده من را مطالعه کرد، با غرور گفت: اینجا نوشتند که شما نقاش و خطاط هستی. من هم گفتم: بله جناب سرهنگ.
خیلی خوب است، پس اسم وفامیل من را بنویس. من هم قلم را گرفتم و نوشتم: سرهنگ ستاد ایرج انصاری. سرهنگ نگاه کرد و گفت: آفرین، خط خوبی داری. بعدازآن بلافاصله آژودان مخصوصش را صدا زد وگفت: آقای مشهدی از انجام وظایف معمولی مانند سربازهای دیگر معاف است، او مثل یکیاز کارمندان این اداره است و دستوراتش را هم از خود من میگیرد.
به این ترتیب بود که من از همان روز اول حضورم در سربازی بهعنوان نور چشمی رئیس پادگان مطرح شدم و از همان روز مسئولیت کارهای فرهنگی و تبلیغاتی پادگان برعهده من قرار گرفت؛ البته این موضوع باعث حسادت خیلیها شده بود و با وجودی که سرهنگ قول داده بود من در مشهد بمانم، بعداز چهارماه من را به بیرجند منتقل کردند.
به بیرجند که منتقل شدم، فرمانده هنگ سرهنگ بهروان بهمحض اینکه متوجه هنر من شد دوباره مسئولیت کارهای فرهنگی و تبلیغاتی هنگ را به من سپرد و اینجا هم مثل یک کارمند با من رفتار میکردند. حتی خود سرهنگ بهروان در شهر بیرجند خانهای برای من کرایه کرده بود و من هر روز عصر با خودروی شخصی سرهنگ به خانه میرفتم.
من در اینمدت کارهای مختلفی از قبیل نوشتن پیامهای تبلیغاتی، رنگکردن سالن تیر، نوشتن پلاک نام سربازان و... را انجام میدادم؛ البته دستمزد هم به من میدادند. یک روز سرهنگ بهروان من را به سالن بزرگی برد و از من خواست که ستارهها و نوعی افلاکنما را در سقف آن نقاشی کنم.
او به من گفت: این کار برای درس جهتیابی سربازان است، اگر این کار را انجام دهی میفرستمت مشهد. من هم که حسابی دلم برای مشهد تنگ شده بود، دستبهکار شدم و با استفاده از رنگ، شیشههای رنگی و ... این افلاکنما را ساختم.
برای آنکه افلاکنما طبیعیتر باشد، در سقف آن سوراخهایی ایجاد کرده بودم که از نور طبیعی استفاده شود. سرهنگ بهروان که از دیدن این افلاکنما تعجب کرده بود، بلافاصله حکم انتقالی من به مشهد را امضا کرد و من با واسطه چند نفر دیگر دوباره به مشهد برگشتم.
بعد از آنکه استاد مشهدی سربازی را تمام کرد، با همکاری برادر بزرگش اولین شرکت تابلوهای نئونی را در مشهد تاسیس کرد و بهعنوان مسئول طراحان شرکت مشغولبهکار شد. او دراینباره میگوید: با تاسیس این شرکت برای اولین بار سردر برخی شرکتها و ساختمانهای اداری و خصوصی با استفاده از لامپهای نئون تزیین شد و خیلی هم از آن استقبال شد.
سردر بانک سپه (میدان شهدا) و دانشگاه صنعتی شریف از مکانهایی هستند که شرکت ما با لامپ نئون تزیین کرده است. بعد از مدتی با کمک یکیاز دوستان شرکت الوان را ویژه کار تابلوسازی و نقاشی تاسیس کردم که محل آن در بازارچه سراب بود.
این مغازه بهمدت ۳۰ سال یکیاز مراکز مهم آموزش، بحث و گفتگو درباره هنر نقاشی و تابلوسازی بود و تعدادی از نقاشان مشهدی مانند: مرحوم استاد ترمهچی، محمود موحد، صادقپور و... هر روز از ساعت پنجبعدازظهر تا ساعتدونیمهشب به این مغازه میآمدند و درباره سبکهای هنری، نقاشی و... گفتگو و بحث میکردند.
انجمن نقاشی که استاد مشهدی و تعداد دیگری از هنرمندان مشهدی تشکیل داده بودند، همزمان با اولین زمزمههای انقلاب به گروههای انقلابی پیوسته و با هنر خود پیام انقلاب را منتشر کردند.
استاد مشهدی دراینباره میگوید: دهه پنجاه بود که زمزمه مخالفت با رژیم شاه در بین برخی محافل و گروههای خاص مانند: روحانیان، هنرمندان و... بهوجود آمد در همین زمان بود که محفل هنری ما ازطریق ارتباط با مبارزانی همچون مقام معظم رهبری، شهید هاشمینژاد و... به انقلابیون پیوست.
من و استاد ترمهچی و محمود موحد دست به کار شدیم و در عرض چند روز تابلوی بزرگی از حضرت امام را کشیدیم
ما با چاپ و نشر متنهای انقلابی امامخمینی (قدس) و کشیدن نقاشیهای مفهومی و انقلابی و پخش آنها، گروههای مختلف مردم را به مبارزه علیه رژیم پهلوی دعوت میکردیم. یکیاز موضوعاتی که ساواک را خیلی عصبانی و ناراحت کرده بود، نقاشیهای مفهومی و انقلابی بود که گروه هنری ما میکشیدند.
در نقاشیهای ما مفاهیمی مانند: فقر، ظلم و بیعدالتی رژیم پهلوی بهصورت آشکاری دیده میشد. در یکیاز این نقاشیها ملت ایران درحال گدایی از آمریکا دیده میشد، آمریکایی که همهکاره ما شده بود. به همین دلیل ساواک بارها و بارها مغازه تابلوسازی را بازرسی کرده و با وجودی که به ما شک کرده بود، هیچگاه مدرکی بهدست نیاورد.
هنگامی که در سال۱۳۵۶ راهپیماییهای بزرگ در مشهد آغاز شد، گروه ما تصمیم گرفت عکس بزرگی از حضرتامام (ره) کشیده تا در راهپیماییها از آن استفاده شود.
به همین دلیل من و استاد ترمهچی و محمود موحد دست به کار شده و در عرض چند روز تابلوی بزرگی از حضرت امام را کشیدیم راهپیمایان این تابلو را بر روی گاری نصب کرده و پیشاپیش همه حرکت میدادند. این اولین باری بود که چنین اتفاقی میافتاد؛ البته ساواکیها خیلی تلاش کردند که این تابلو را دراختیار بگیرند، اما موفق نشدند. این تابلو بعد از پیروزی انقلاب به یکیاز موزهها منتقل شد.
استاد مشهدی بعد از پیروزی انقلاب به فعالیتهای هنری و فرهنگی خود ادامه داد و در چند دهه آثار هنری فراوانی را بهوجود آورده و شاگردان زیادی را تربیت کرد. نقاشان معروفی مانند: محمود موحد، طالبی، حمید پرتویی از شاگردان استاد مشهدی هستند.
وی همچنین در سالهای همکاری با آستان قدس رضوی (کاشی سنتی) نقشهای بدیع و ماندگاری را آفریده است که امروز زینتبخش امامزادگان و اماکن مقدس زیادی است. استاد همچنین بارهاوبارها در نمایشگاههای نقاشی داخلی و خارجی شرکت و رتبههای زیادی نیز کسب کرده و از طرف اداره فرهنگ و ارشاد خراسانرضوی بهعنوان هنرمند پیشکسوت و خلاق معرفی و تقدیر شده است.
اما امروز استاد مشهدی در آستانه ۷۵ سالگی احوال مناسبی ندارد و بعد از سکتهای که از سر گذرانده، تکوتنها مانده و دخترش تنهاحامی و پرستار اوست.
استاد مشهدی در پایان با تشکر از اداره فرهنگ و ارشاد استان و معاونت فرهنگی شهرداری مشهد میگوید: امروز مسئولان فرهنگی ما حمایتهای بیشتری از اهالی هنر دارند؛ اما این کافی نیست.
هنرمندی که یک عمر برای فرهنگ، هنر و افتخار این مملکت تلاش کرده است نباید دردوران کهولت و پیری فراموش شود و به او بیمهری شود.استاد مشهدی دیگر حرفی نمیزند و با آرزوی بهبود وضعیت جسمانی از او خداحافظی میکنیم.
* این گزارش چهارشنبه، ۲۶ آذر ۹۳ در شماره ۱۳۰ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.